گویى مسیح آسمانى به زمین بازگشته است
اگر ما مغلوب شویم، او حقانیت دین خود را ثابت مى کند و اگر ما ولیعهد را مغلوب کنیم، او کینۀ قدیمى پدران خود را پیروزمندانه...

جاثلیق در حالى که عصاى صلیب نشان خود را در دست داشت، به تالارى در کاخ قدم گذاشت. اثر دست معماران اسلامى در جایجای تالار به وضوح به چشم مى آمد. طاق هاى بلند و حوضچه هاى زیبا و نقوشى دل فریب بر در و دیوار به چشم مى آمد. اگر در زمان معمول بود، جاثلیق مى ایستاد و ساعت ها از تماشاى این نقوش لذت مى برد؛ اما در حال حاضر، این ها چیزى نبود که توجه او را به خود جلب می کرد.
ناگهان بر جاى خود ماند و به دو نفرى نگریست که در مرکز تالار، ایستاده بودند و به او نگاه می کردند. صدا زد: «رأسالجالوت و هربذ، شما هم که اینجا هستید!»
رأسالجالوت بزرگ یهودیانِ کوچ نشین (مهاجر) بود که آثار کهولت از سر و رویش مى بارید. به نقلى، گفته بودند که حتى در خواب هم دست از اذکار تورات برنمىداشت و آگاه به علوم غریبه و اسرارآمیز نیاکان خود در زمان موسى (علیه السلام) نیز بود. کرامات بسیاری از او در کنیسه هاى یهودیان نقل مى شد و بسیارى به شدت به آن اعتقاد داشتند.
هربذ زرتشتى، موبد بزرگ زرتشتیان بود. از جاثلیق و رأسالجالوت، جوان تر به نظر مى رسید و این شاید به سبب شیوه و رسم همزیستىِ مسالمت آمیز او بود. نه زیاد مى خندید و نه فریاد مى زد. همیشه سعى مى کرد با آرامشى همراه با یقین، به آنچه مى داند درست است، عمل کند.
رأسالجالوت و هربذ به سَمت جاثلیق آمدند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
«پس تو را هم خبر کرده اند؟» این را هربذ گفت.
جاثلیق پاسخ داد: «آرى، حالا مى خواهم شما به من بگویید که اینجا چه خبر است. خیلى دلم مى خواهد این را بدانم که چرا خلیفه از ما مى خواهد که با ولیعهد او مناظره کنیم؟!»
رأسالجالوت نگاهى به جاثلیق انداخت و گفت: «فکر نمی کنم ماجرا به همین سادگى باشد. خلیفه احترام فراوانی براى ولیعهد قائل است؛ اما همۀ ما مى دانیم که پدران خلیفه از دشمنان پدران ولیعهد بوده اند» و با نگاهى دقیق تر ادامه داد: «به نظر من مسائلی در دنیاى اسلام مى گذرد که بى ارتباط با این مناظره نیست.»
هربذ با حیرت پرسید: «منظورت چیست؟»
مى ترسم مبادا خلیفه بخواهد از ما سوء استفاده کند و به هر حال از این ماجرا سود ببرد: اگر ما مغلوب شویم، او حقانیت دین خود را ثابت مى کند و اگر ما ولیعهد را مغلوب کنیم، او کینۀ قدیمى پدران خود را پیروزمندانه ادامه خواهد داد.
هربذ گفت: «یعنى مى گویى خلیفه مى خواهد ما را بازى دهد؟»
پیش از رأسالجالوت، جاثلیق به سخن درآمد: «موافقم. باید خیلى مراقب باشیم. نباید بگذاریم چنین شود. باید با ترفندى جلوى این حیله را بگیریم. حتم دارم این داستان را فضل بن سهل طراحى کرده است. نباید بگذاریم از ما سوء استفاده کنند.»
رأسالجالوت پرسید: «چگونه؟»
جاثلیق در حالى که طبق عادتش دستى بر محاسن سفیدش مى کشید، پاسخ داد: «من بسیار در این باره اندیشه کردهام. اگر خلیفه از ما خواست با کسی مناظره کنیم که مى گویند امام است، ما خواهیم گفت چگونه با او مناظره کنیم که او از قرآن مى گوید؛ حال آن که ما به حقانیت قرآن و کلام آن ایمان نداریم و هر کدام کتاب هاى دین خود را داریم. در این حال، ولیعهد که اگر عالِم هم باشد، عالِم به علوم قرآن است، از مناظره با ما صرف نظر مى کند و ما داخل این بازى نخواهیم شد.»
رأسالجالوت و هربذ هر دو به ترتیب، زبان به تحسین گشودند و گفتۀ جاثلیق را تأیید کردند: «احسنت بر شما، باید چنین کنیم.» «آفرین. همین کار را خواهیم کرد.... . راستی، اطلاع دارید که مناظره چه زمانى شروع مى شود؟»
مسئول امور عمارت خلافت صدا درداد: «خلیفۀ مسلمین، مأمون بن هارون الرشید، به تالار وارد مى شوند.»
حاضران در تالار به نشانۀ احترام تعظیم کردند. زیباترین و بزرگ ترین تالار عمارت مخصوص پذیرایى از بزرگان بود. پنجره هایى رو به منظرۀ زیباترینِ باغ ها گشوده مى شد. سنگ هاى تزیینىِ کف تالار آن قدر شفاف و درخشنده بودند که گویى آب در زیرشان در جریان بود. صداى خنده و شوخى کنیزان رومى از پس پرده هاى ابریشمى شنیده مى شد و بردگان قوى هیکل و سیه چرده در گوشه های تالار ایستاده بودند.
در یک سوى تالار، بزرگان و اَشراف و لشکریان ایستاده بودند و در سوى دیگر، جاثلیق، رأسالجالوت، هربذ و مرد میان سالى که خود را در لباسی سیاه پوشانده بود.
مأمون به آرامى روى تخت خود نشست. او را یکى از قدرتمندترین و زیرک ترین خلفاى عباسى مى دانستند. او توانسته بود برادرش امین را از سر راه بردارد؛ حال آن که امین بسیار در کانون توجه عباسیان بود. هوش و ذکاوت هارونالرشید در مأمون بهارث رسیده بود.
چهرۀ مصمم او حاکی از این بود که مى توانست همیشه به قصد و هدف خود دست یابد. سکوت را شکست: «بسیار خوشحالم که شما، علماى ادیان مسیحى و یهودى و زرتشتى و صابئى، خود را به اینجا رساندید. بى صبرانه مى خواستم این جلسه را برگزار کنیم تا شما در کنار هم به مناظره بنشینید و هم کلام شوید. همان طور که پدران بزرگوار ما می خواستند و ما نیز آن را ادامه داده ایم، گسترش دادن مرزهاى دانش و معرفت...»
در همان حالى که مأمون سخن مى گفت، رأسالجالوت مرد سیاه پوشى را می پایید که با فاصله از آنان نشسته بود. زیرچشمى نگاهى به جاثلیق انداخت و پرسید: «جاثلیق، آن مرد سیاه پوش کیست؟»
جاثلیق به آرامى پاسخ داد: «او را نمى شناسى؟ او عمران است. بزرگ صابئین و بزرگ ترین متکلم حال حاضر.»
چهرۀ رأسالجالوت دَرهم شد. «پس عمرانى که مىگویند، اوست. باید از نگاه تیزش درمى یافتم که کیست. اگر او بخواهد قدم به مناظره بگذارد چه؟»
جاثلیق مى خواست کلامى بگوید که مسئول دربار ندا داد: «اى خلیفۀ عظیمالشأن، على بن موسى الرضا (علیه السلام) قدم به تالار مى گذارند.»
با شنیدن این کلام، مأمون از تخت پایین آمد و در مقابل دیدگان حیرت زدۀ جاثلیق و رأسالجالوت و هربذ که مات و مبهوت به خلیفه نگاه مى کردند، به استقبال امام شتافت.
همین که امام قدم به تالار گذاشتند، گویى همۀ زیبایى تالار بهیکباره فرو ریخت. با ورود امام به تالار، گویى نسیمى از بهشت وزیدن گرفت که همه را میخکوب کرد. همه با حالتى بى اختیار و به نشانۀ احترام، سر به پایین گرفتند؛ اما جاثلیق و رأسالجالوت و هربذ توان نگاه گرفتن از ایشان نداشتند. پشت هر سه، از هیبت امامت به لرزه افتاده بود.
جاثلیق بی آنکه کسى متوجه شود، زیر لب زمزمه کرد: «مسیـ... مسیح... گویى مسیح آسمانى به زمین بازگشته است.»
منبع: کتاب رهنمای 83، معاونت تبلیغات و ارتباطات اسلامی آستان قدس رضوی

عکس حرم مطهرامام رضا علیه السلام
8634فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز حرم مطهرامام رضا علیه السلام

زائر حرم امام رضا علیه السلام
7963دولت دراین سرا و گشایش دراین در است ... السلام علیک یا انیس النفوس یا علی بن موسی الرضا(ع) #امام_رضا_علیه_السلام #حرم_امام_رضا_علیه_السلام #حرم_مطهر_رضوی

دربانان حرم مطهر امام رضا علیه السلام
9693از رهگذر خاک سر کوی شما بود؛ هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد