برشی از کتاب بانوی کرامت (02)
چند دقیقه مطالعه
قسمت دوم
«سوالاتی که بی جواب نماند»
فاطمه(س) كوچک بود. ده سال بیشتر نداشت. پدر سفر بود. رفته بود حج.
همان زمان گروهی از شيعيان شهرهای دور برای ديدن امام كاظم(ع) آمده بودند. سوالاتی هم داشتند. وقتی فهميدند امام مدينه نيست، خيلی ناراحت شدند.
اما دلشان نيامد همان طور دست خالی بروند.
سوالاتشان را در برگهای نوشتند و به فاطمه(س) دادند تا وقتی امام(ع) تا چند روز آينده بازگشتند پاسخ دهند.
گفتند قبــل از رفتــن بــرای گرفتنــش میآيند. كور ســوی اميدی داشــتند هنوز. دوباره آمدند و امام هنــوز نيامده بود.
سوالاتشــان را گرفتند كه بروند. اما كاغذ را كه بــاز كردند، جواب همه ســوالات نوشــته شــده بود. درست و کامل. كار فاطمه(س) بود.
خدا هوای دلشان را داشت. توی راه برگشت امامشان را ديدند.
بعد درباره جواب سوالات گفتند. امام برگه را گرفت، پاسخها را خواند، بعد لبخند زد و ســه بار گفت:
فداها ابوها..؛ پدرش به فدايش.
تاريخ فقط يكبار ديگر اين جمله را شــنيده بود. از زبان رسول خدا(ص) برای فاطمهاش.
حالا موسی بن جعفر(ع) میگفت برای فاطمهاش و ديگر اين جمله در حق كسی تكرار نشد...
منبع: کتاب بانوی کرامت/ ص ۸