برشی از کتاب مرثیه خورشید
یک دقیقه مطالعه
علی بن ابراهیم از پدرش اینطور نقل کرده است:
بعد از شهادت امام هشتم(ع)، به زیارت خانه خدا مشرّف شدیم؛
آنگاه به محضر امام جواد(ع) رفتیم.
بسیاری از شیعیان نیز در آنجا گرد آمده بودند تا امام(ع) را زیارت کنند. عبدالله بن موسی، عموی
امام جواد(ع) که پیرمرد بزرگواری بود و در پیشانیاش آثار عبادت دیده میشد، به آنجا آمد.
او به حضرت احترام فراوانی کرد و وسط پیشانی ایشان را بوسید.
امام نهم(ع) بر جایگاه خویش قرار گرفتند.
مردم به علت خردسال بودن حضرت، با تعجب به یکدیگر نگاه میکردند [و در این فکر بودند که آیا این نوجوان میتواند از عهدۀ مشکلات دینی و اجتماعی مردم، در جایگاه رهبری و امامت آنان برآید؟!]
مردی از میان جمع بلند شد و از عبدالله بن موسی، دربارۀ حکمی پرسش کرد.
عبدالله پاسخ داد: «بعد از قطع دست راستش، به او حد میزنند.»
امام جواد(ع) با شنیدن این پاسخ ناراحت شدند و به عبد الله بن موسی فرمودند:
«عموجان، از خدا بترس! از خدا بترس! کار خیلی سخت و بزرگی است که در روز قیامت، در برابر
خداوند عزّوجل قرار بگیری و پروردگار بفرماید: چرا بدون اطلاع و آگاهی به مردم فتوا دادی؟
عمویش گفت: «سرورم، آیا پدرت که درود خدا بر او باد، اینگونه پاسخ نداده است؟!»
امام جواد(ع) با اشاره به سؤالی که از پدر بزرگوارشان شده بود، روشن کردند که این حکم در موضوعی خاص یاد شده است، نه آن موضوع.
عبدالله بن موسی گفت: «راست گفتی سرورم، من استغفار میکنم.»
مردم حاضر، از این گفت و شنود علمی شگفتزده شدند و گفتند: «ای آقای ما،
آیا اجازه میفرمایید مسائل خودمان را از محضرتان بپرسیم؟!»
امام جواد(ع) فرمودند: «بله.»
آنان مسائل فراوانی پرسیدند و حضرت بدون درنگ و با اطمینان کامل به همه پاسخ دادند.
این گفت و گوی علمی در سن نه سالگی ایشان رخ داد.
بخشی از کتاب «مرثیه خورشید» / علی جلائیان/ ص ۹ تا ۱۱