قصه | ماجرای کربلا
قصه
بچههای نازنین بیاین که میخوام براتون قصه بگم. یک قصه از دل کربلا…
خورشید در آسمان بود و آفتاب به صحرا میتابید. هوا گرم بود و کاروان حسابی خسته شده بود.
میدونی توی کاروان چه کسانی بودند
در کاروان، امام حسین(ع) به همراه خانواده ایشون و یاران امام بودند.
امام حسین(ع) به دعوت مردم کوفه از مدینه آمده بود تا مردم رو از دست پادشاه بدجنس نجات بده.
اما حالا که امام حسین(ع) در راه کوفه بود، مردم کوفه بیوفایی کردند و امام رو تنها گذاشتند!
امام حسین(ع) همراه کاروان آمد و به سرزمین کربلا رسید.
راستی بچههای مهربون سرزمین کربلا یک اسم دیگهای هم داره که بهش میگن «نینوا».
امام حسین(ع) وقتی به کربلا رسید همونجا ایستادند.
آخه امام حسین(ع)، از جد بزرگوارشون پیامبر(ص) شنیده بودند که در کربلا چه اتفاقی قراره بیفته.
کاروان که از ایستادن امام حسین(ع) تعجب کرده بودند، پرسیدند که چرا ایستادیم؟!
امام حسین(ع) نگاهی به دشت کربلا انداختند و فرمودند:
«اینجا همون سرزمینیه که مزار ما اینجا ساخته میشه»…
بله بچههای عزیز؛
امام حسین(ع) خبر داشتند که در آینده قراره حرم باصفا و زیبای کربلا روزی بشه زیارتگاه عاشقان حضرت و مردم زیادی برای زیارت امام حسین(ع) به کربلا برن...