قصه | حضرت عباس (علیه السلام)
قصه
بچههای خوب و نازنین؛
من میخوام براتون قصه حضرت عباس علیه السلام رو تعریف کنم.
شما حضرت عباس(ع) رو میشناسید، بله بچهها درسته ایشون برادر امام حسین(ع) هستند.
وقتی حضرت زهرا(س) به شهادت رسید امام علی(ع) با خانمی به نام «فاطمه کلابیه» ازدواج کرد.
روزی که فاطمه کلابیه(س) میخواست به خانه امام علی(ع) بیاد، اول جلوی در ایستاد و گفت تا بچههای حضرت فاطمه الزهرا(س) اجازه ندهند وارد خانه نمیشوم. همین احترام گذاشتن او باعث شد حسابی در دل همه جا باز کند.
حضرت زینب(س) به جلوی در رفت و با احترام ایشون رو به خانه آورد.
روزی که بچهها او را «مادر» صدا زدند، فاطمه کلابیه خیلی گریه کرد. به بچههای حضرت زهرا(س) نگاه کرد و گفت:
شما خیلی بزرگوارید و مادر شما حضرت فاطمه(س) بود، من لایق مادری شما نیستم، من کنیز شما هستم و اومدم به شما خدمت کنم.
از طرفی چون نام او هم فاطمه بود دلش را نداشت که ببینید بچهها هر بار که او را صدا میکنند به یاد مادرشان میفتند و دلشون غصه دار میشه. برای همین لقب «ام البنین» رو به خودش داد.
وقتی اولین پسرش به دنیا آمد انقدر زیبا بود که همه گفتند صورتش مثل قرص ماه میمونه. برای همین حضرت عباس(ع) به قمر بنی هاشم معروف شد. قمر بنی هاشم یعنی «ماه بنی هاشم».
بله بچههای نازنین حضرت عباس(ع) در دامن همچین مادری بزرگ شد. حضرت امالبنین(س) همیشه زیر گوش او میگفت:
یادت نره تو نوکر امام حسینی، امام حسین ارباب ماست، مراقب باش همیشه با احترام و ادب با او رفتار کنی.
با اینکه امام حسین(ع) حضرت عباس(ع) را به عنوان برادر خیلی خیلی دوست داشت اما حضرت عباس(ع) همیشه خود را خادم ایشون میدونست.
در کربلا حضرت عباس(ع) خیلی هوای امام حسین(ع) و بچههای ایشون رو داشت. وقتی که دید بچه ها خیلی تشنه هستند از امام حسین(ع) اجازه گرفت تا برود و برای آنها آب بیاورد.
ظهر عاشورا وقتی که مشک آب رو برداشت تا برای بچهها آب بیاورد، گروهی از دشمنان به سمت ایشون حمله کردند و حضرت عباس(ع) را شهید کردند.
امام حسین خیلی ناراحت شد و گریه کرد آخه بردارش عباس(ع) رو خیلی دوست داشت. ایشون یک جمله معروف دارند که بعد از حضرت عباس(ع) گفتند:
حالا دیگه بعد از او کمرم شکست!