site.title

قصه | صحنی که نو نیست

قصه
“صحنی که نو نیست”


ویییژژژ وییییژژژ...
این صدای سُر خوردن مریم روی سنگ‌های کف صحن بود. باران می بارید و سنگ‌ها سر شده بود.
محسن داد کشید مواظب باش مریم گلی
اما کو گوش شنوا مامان حاجی گفت: قربان نوه‌ی گلم بشوم آرام تر…
هنوز حرف مامان حاجی تمام نشده بود که مریم گرومپی خورد زمین...
محسن دست مریم را گرفت و گفت چقدر گفتم یواش‌تر مریم بلند شد و گفت: خب سُر بازی دوست داشتم…
مامان حاجی گفت:
خوبی؟ خیس آب شدی که...
زود برویم داخل یکی از رواق‌ها تا بیشتر خیس نشویم.
توی رواق مریم اخم کرد و گفت: 
حوصله‌ام سر رفته این همه بچه توی صحن سُر بازی میکنند.
مامان حاجی گفت ماهم که بچه بودیم توی صحن کهنه سُر بازی  می‌کردیم.
مریم از جا پرید و گفت: صحن کُهنه الان که خیلی نو شده…

مامان حاجی ریز ریز خندید و گفت:
چون خیلی قدیمی بود اسمش رو گذاشته بودند صحن کهنه. بعد اسمش شد صحن انقلاب اسلامی.
مریم گفت: پس این صحن نو نیست؟
مامان حاجی گفت: این صحن مال ۶۰۰ سال پیش است ولی بازسازی هم شده محسن چشم هایش را گرد کرد و گفت: این طلاها را از ۶۰۰ سال پیش کسی برنداشته؟
مامان حاجی گفت این طلاها هدیه شده به حرم امام رضا (ع) هیچکس برنمی‌دارد.

محسن گفت: باران قطع شده مامان حاجی گفت: پس برویم صحن، بازی...
مریم آخ جونی گفت و هر سه وارد صحن شدند. مامان حاجی گفت: آنجا اسمش ایوان طلای نادری است، کنارش هم پنجره فولاد است. پشت پنجره فولاد که بایستی انگاری رو به ضریح حضرت ایستادی.
محسن دستش را روی سینه‌اش گذاشت و رو به حضرت سلام داد و پرسید: آب‌خوری هم از طلاست؟
مامان حاجی گفت: آره نوه‌ی قشنگم اسمش سقاخانه اسماعیل طلایی است.
محسن گفت: آن طرف را ببینید دارند شیپور می‌زنند…
مامان حاجی گفت: آنجا اسمش نقاره‌خانه است. شعر رضا جان رضا جان می‌خوانند. 
این صدای نقاره خانه یعنی نزدیک غروب شده زود برویم خانه…

صلوات خاصه امام رضا علیه السلام
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ
وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ